خانه عناوین مطالب تماس با من

تمنا

تمنا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • فاصله ... ـ ... ـ
  • غروب
  • مرا بخوان
  • نام تو
  • هجای رفتنت
  • نبودنت
  • خیال
  • عرق
  • تجربه
  • دل من...این اولین شعریه که تو وبلاگم میذارم!!!!!

بایگانی

  • دی 1389 10

آمار : 3902 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • فاصله ... ـ ... ـ دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 12:43
    وقتی دستان فاصله, آرام آرام چشمان خواب را نوازش می کرد من بیدار بودم...! خواب از فاصله پرسید: " آیا می دانی بیداری کجاست؟" فاصله لبخندی زد و گفت: " نه! " خواب چشمانش را بست و از بیداری جدا شد... ناگهان پرید و گفت: "خواب بیداری را می دیدم, آیا او این جا بود؟ " فاصله اینبار لبخند تلخی زد......
  • غروب دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 12:19
    غروب پر از بهانه های شاعرانه، حنجره ای غرق بغض از باران ترانه، با من بگو به کدام زبان آفرینش بگویم که تمام دارایی منی؟ اکنون در تکراری ترین هق هق جدایی از تو که تمام فصل ها به یک اتفاق ختم شده اند، با من بگو، چگونه در بی صبری رسیدن به تو میتوان نگریست...؟
  • مرا بخوان دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 12:06
    مرا بخوان، با اندوه پیدای چشم هایت، با خستگی های نا پیدای دلت، تا بدانم در کدام پروانگی زخم خورده ای؟! که جای پای تردید از نگاهت دور نمیشود....!!!
  • نام تو دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 12:02
    از حریم خلوتم پر کشیده ای به من نگو از حروف نام تو ساده بگذرم، که من جز نام قشنگ تو ، حرف دیگری نخوانده ام...!
  • هجای رفتنت دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 11:58
    در هجای رفتنت دل به هیچ واژه ای نبسته ام، باز هم فقط تویی که میپرستمت، گرچه در مرور خاطرات من حسی از دوست داشتن تو بوده است، اگرچه من از عاشقانه های بودنت باوری نخواستم غیر از مهربانی قشنگ چشم های تو...
  • نبودنت دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 11:52
    حقیقت نبودنت ،ترانه ای است که بارها و بارها برای خیالم تکرار میشود، ساده دوستت دارم، و ساده میگویم که نیاز من گنگی عطشی است که ثانیه های نبودنت به جاده بخشیده اند و جاده در هرم این عطش هنوز گنگ میماند ا اگر بر نگردی...
  • خیال پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 15:35
    .... و من پنداشتم او مرا خواهد برد, به همان کوچه رنگین شده از تابستان, به همان خانه بیرنگ و ریا. و همان لحظه که بی تاب شوم او مرا خواهد برد , به همان سادگی رفتن باد, او مرا برد... ولی برد ز یاد...!
  • عرق پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 15:23
    اشک های من از غصه نیست. فقط چشم های من خجالتیست! چشمانم به وقت دیدنت 'عرق' میکنند! اما تو این را باور نکن... غصه از اشکهای من میبارد...!
  • تجربه پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 15:17
    این بار مینویسمت ... "تو" را میان اصطکاک مداد و کاغذ گیر خواهم انداخت. شاید اینگونه بشود تو را "تجربه" کرد ...!
  • دل من...این اولین شعریه که تو وبلاگم میذارم!!!!! دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 16:16
    دل من تنها بود دل من هرزه نبود دل من عادت داشت که بماند یکجا به کجا؟ معلوم است به در خانه ی تو دل من عادت داشت که بماند آنجا پشت یک پرده ی توری که تو هر روز آنرا به کناری بزنی دل من ساکن دیوار و دری که تو هر روز از آن میگذری. دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه ی یک باغچه بود که تو هر روز به آن می نگری. راستی؛ دل من را...